فصل آخر...
پر از غرور شکسته...
پر از پرهای پرواز بسته ....
پر از عشق به زنجیر کشیده..
با لبهای خونین...
با مژگان غرق در اشک...
و قلبی....هنوز پر احساس...
میروم.....
به افق های دوری که همیشه مرا آنجا می خواستی ...
میروم به دور دست ها..
میروم که خاطره ء دیگری شوم در دفتر سرنوشتت...
میروم..تا شاید پرندهء وجودت در نبود من پرواز رو از سر بگیره...
تا شبهای تاریکت پر از روشنی باشه..
گویا که وجود من نمی گذاشت تو به حقیقت برسی...
برو...
که هیچ غیر از روشنایی نخواهی دید...
برو که من تمام سهم تاریکی ات را در دو دست کوچک ام نگه داشته ام.
برو...
اما نه....
برگرد...
برگرد و خاطراتم را هم با خودت ببر...
برگرد.....
من در میان این همه خاطره مدفون شده ام...
برگرد...نجاتم بده...
برگرد...
برگرد.